نمی دانم از کجا شروع کنم. حرفهای زیادی ذهنم را اشغال کردهاند، اما زمان نوشتن که میرسد، به کنجی میخزند و بیرون نمیآیند. درست مانند تو، که قلبم را تماماً استثمار کردهای و رخ نمینمایی. دلت میآید گلهای قرمزی که به خاطر تو در چشمانم کاشتهام را از انوار چهرهات محروم و پژمرده کنی؟ الحق که دست ظالمان تاریخ را از پشت بستهای!
این روزها هر که مرا میبیند، بلافاصله میپرسد:((دلدادهای؟)). عجیب است آنهایی هم که چند کلاس بیشتر سواد ندارند، این را میفهمند و تو که -گوش شیطان کر- تحصیل کردهی "کالجی"، نمیتوانی شرح دلدادگیام را از چشمانم بخوانی. چشمها آیینهی روح اند. هر قدر هم که در مخفی نگاهداشتن احساسات خبره باشیم، این دو روزنهی شفاف، حرف دلمان را فریاد خواهند زد. فقط کافیست بشنویم.
دست من نبود که رشتهی محبت دلم به گیسوان نتابیدهات گره خورد؛ اما دست تو بود که رشته را کشیدی و دلم را با خود بردی. هان، بی دل و دلدار چه میباید کرد؟
دل فدای سرت، تو بیا!