در آغاز، خدا بود. و خدا همه بود. خدا همه بود و دگر، هیچ نبود. و خدا تنها بود. و خدا خالق بود. پس جهان را آفرید. آسمان را آفرید. کهکشان را آفرید. سپس نوبت فرشتگان بود. و بعد جنّیان را آفرید. پس از آن زمین را آفرید. و زمین را مملو از مخلوقات بی همتا کرد. و در نهایت انسان را آفرید و او را برترینِ ساخته شدگان قرار داد. انسان، سرخوش از بودن، به هر سو می دوید. نظر در آب می کرد و خود را می ستود. گویی که کامل ترین بود. روزی از روزها که مشغول خودستایی بود، در عمق وجودش حفره ای دید. ترسید. نکند آنطور که گمان می کرد، کامل نبود؟ پس شروع به جست و جو کرد. امتحان می کرد هرچه را که می دید؛ تا مگر کدام یک، کاملش کند. اما هیچکدام مناسب نبود. جست و جو طولانی شد و انسان خسته. دیگر شاد نبود. و در خود کمالی نمی دید. گمشده ای داشت که پیدا نمی شد. نا امید، به کوهی رفت. و با تضرع خدا را خواند. خدا که حال او را دید، دست به کار شد. جوهره ی هستی را فراخواند، تا گمشده ی انسان را بیافریند.
و خدا عشق را آفرید.