در آغاز، خدا بود. و خدا همه بود. خدا همه بود و دگر، هیچ نبود. و خدا تنها بود. و خدا خالق بود. پس جهان را آفرید. آسمان را آفرید. کهکشان را آفرید. سپس نوبت فرشتگان بود. و بعد جنّیان را آفرید. پس از آن زمین را آفرید. و زمین را مملو از مخلوقات بی همتا کرد. و در نهایت انسان را آفرید و او را برترینِ ساخته شدگان قرار داد. انسان، سرخوش از بودن، به هر سو می دوید. نظر در آب می کرد و خود را می ستود. گویی که کامل ترین بود. روزی از روزها که مشغول خودستایی بود، در عمق وجودش حفره ای دید. ترسید. نکند آنطور که گمان می کرد، کامل نبود؟ پس شروع به جست و جو کرد. امتحان می کرد هرچه را که می دید؛ تا مگر کدام یک، کاملش کند. اما هیچکدام مناسب نبود. جست و جو طولانی شد و انسان خسته. دیگر شاد نبود. و در خود کمالی نمی دید. گمشده ای داشت که پیدا نمی شد. نا امید، به کوهی رفت. و با تضرع خدا را خواند. خدا که حال او را دید، دست به کار شد. جوهره ی هستی را فراخواند، تا گمشده ی انسان را بیافریند.
و خدا عشق را آفرید.
نمی دانم از کجا شروع کنم. حرفهای زیادی ذهنم را اشغال کردهاند، اما زمان نوشتن که میرسد، به کنجی میخزند و بیرون نمیآیند. درست مانند تو، که قلبم را تماماً استثمار کردهای و رخ نمینمایی. دلت میآید گلهای قرمزی که به خاطر تو در چشمانم کاشتهام را از انوار چهرهات محروم و پژمرده کنی؟ الحق که دست ظالمان تاریخ را از پشت بستهای!
این روزها هر که مرا میبیند، بلافاصله میپرسد:((دلدادهای؟)). عجیب است آنهایی هم که چند کلاس بیشتر سواد ندارند، این را میفهمند و تو که -گوش شیطان کر- تحصیل کردهی "کالجی"، نمیتوانی شرح دلدادگیام را از چشمانم بخوانی. چشمها آیینهی روح اند. هر قدر هم که در مخفی نگاهداشتن احساسات خبره باشیم، این دو روزنهی شفاف، حرف دلمان را فریاد خواهند زد. فقط کافیست بشنویم.
دست من نبود که رشتهی محبت دلم به گیسوان نتابیدهات گره خورد؛ اما دست تو بود که رشته را کشیدی و دلم را با خود بردی. هان، بی دل و دلدار چه میباید کرد؟
دل فدای سرت، تو بیا!